۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

با شرمندگی فراوان

اینجانب تشریف میبرم اینجا : http://mannosha.persianblog.ir/ به علت اینکه اینجا یه جوریه .... دوم اینکه شماها میگین که نمیتونین اینجا کامنت بذارین ...
کلا منم هر چی با این دم و دستگاهش ور میرم درست نمیشه ... و علل های دگری ...
حالا شما به بزرگواری خودت بر من ببخش ... شدم مثه این آواره ها ...

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

سوسک سیاه خوشگل، یه روز صبح چادرشو سرش کرد ...

اینجا رو دوست ندارم ... یه جوریه ؟! نیست ؟!
اگه بخوام از اینجا برم یعنی شماها میزنین منو لت و پار میکنین ؟!
قول میدم مثه آدمیزد آدرسمو بنویسم ... حالا نزن ...گفتم اگه رفتم ...
یاللعجب که دیگه مردم تو خونه هاشونم امنیت ندارن ... یکی از دوستان که بالای پشت بام با همسایگان به امر خطیر فریاد " خدا بزرگ است " میپرداختند از روی پشت بام خانه شان دستگیر شدند .... فکر کن اومدن مرد گنده رو که ماشالا هیکلش از این در تو نمیادو از رو پشت بوم خونش بردن به جرم گفتن ذکر خدا ... بعدم دو روز ازش بی خبر بودن ... با کلی پارتی کت و کلفت پیداش میکنن و وصیغه میذارن و رسیور ماهوارشونو و میارنش ... خدا به داد برسه ...
همین الانم تو وبلاگ یکی از بچه ها خوندم که براش برگه اومده که بره خودشو معرفی کنه ...
بعدشم نوشته ایها الناسی که مسیرتون سمت بهار ســـ تان میره حواستون باشه که امروز اون حوالی کلی دوربین کار گذاشته ...
بعدشم حالا من چطور مامانو راضی کرده بودم با هم بریم فردا یه سر اون ورا خرید بماند ... البته همچنین سختم نبود خودش راضی بود و پایه ، ته دلش می خواست بره ... اما می موند مهربون که گفتم فردا مسافره و تو راهه بهش نمیگم تا اون برسه منم برمیگردم ... بابا هم که صبح میره اداره ... خلاصه کلی نقشه پلید داشتم ... اما دایی جان زنگ فرمودند که ما تهرانیم و فردا قصد خانه شما کرده ایم ... و اینچنین تمام رشته های من پنبه شد ...
چرا همه فکر میکنن من باید بترسم ؟! هر کار میکنم بهم میگن نمیترسی ؟! تنها زندگی میکنم میپرسن ... با استاد حرف میزنم میپرسن ... اعتراض میکنم میپرسن ... بیرون میرم میپرسن ... حالا مهربون دیروز میگه تو چرا انقدر نترس رانندگی میکنی ؟! خوب عزیزم من بترسم شماها خیالتون راحت میشه ؟! اصولا از چی باید بترسم ؟!
حالا جالب اینه که من خودم آدم محافظه کاریم ... یعنی خودم فکر میکنم که این جوریه ... چون واسه هر کاری خیلی از جوانب رو میسنجم و بررسی میکنم ... حالا هم دارم میبینم که کم کم افتادن به جون مردم و دارن از تو خونه هاشون میبرنشون ... بعدشم کلا من یه سری حرف دارم که باید بزنمشون ... یه سری سوال دارم و یه سری اشکال توی این جریانات هست ... یکی از مشکلات نداشتن سر و سامون درست و خوبه .... همش مردم جوشه ...
برم بخوابم نصفه شبی دارم چرند میگم کم کم ...
نگفتین اگه برم یه جای دیگه منو با چی میزنین ؟!

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

و خداوند بزرگ و بی همتاست و ما امیدوار

امروز با مهربون یه تفریح جدید پیدا کردیم ... خیلی هم کیف میده ... خونه دیدن .... میریم دنبال خونه و میریم خونه ها رو میبینیم ... بعضیاشو خیلی افتضاح تشریف دارن اما بعضیاشونم خیلی خوشگلن ... خلاصه تفریح خوبیه اما تصمیم گیری سخته ...

اتفاق خاصی کلا این روزها نمیفته ... اصلا هم دلم نمیخواد راجع به آشوب جات اخیر حرف بزنم ... همین قدر که از جلوی tv رد میشم قیافه هاشونو میبینم به حد کافی حالم بد میشه ... ولی خدا وکیلی تا میاد صدای الله اکبر مردم بخوابه خودشون یه چیزی میگن باز این صدا ها رو زیاد میکنن ... چقدر شنیدن این همه صدای شبانه اونم با این همه شدت به آدم لذت میده ...

پی نوشت: الا ین فنش واندازه اش خوب شد ؟


۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

این گرسنه ها از آفریقای چشمهای تو افتاده اند

** بعد از ظهر با دکتر که حرف میزدیم پرسید استرس یا نگرانی هم داری ؟ گفتم زیاد ... میتونم بگم توی دلم آشوب میشه اما به رو نمیارم ... میپرسه آخرین بار کی اینجوری شدی ؟ میگم همین دو ساعت پیش که حرفهای آقای ابطحی رو خوندم ... میگه ای وای عکساشم دیدی ؟ میگم آره ... به تاسف سری تکون میده منظور دکتر این عکس بود
آره آقای ابطحی عزیز ، باید بگم خوندن خبرهای ایرنا یا فارس چیزی رو به من تلقین نمیکنه ، دیدن خبرهای رسانه میلی هم باعث نمیشه من چیزی رو باور کنم ... چیزی که من باور میکنم اون لپهای گلی و خنده و اون چشمهای براقه که امروز ندیدمشون ...

** یکی از آشناها توی حوادث پنجشنبه به شدت توسط 5 نفر کتک خورده و کلی باتوم نوش جان نموده ... فقط حواسش به سرش بوده که سرش ضربه نخوره ... میتونم بگم شانس آورده ...

** اینم محض اطلاع : فردا ساعت 11 تجمع خانواده‌های زندانیان، جلوی دفتر رئیس قوه قضائیه.... آدرس: خیابان ولیعصر، روبه‌روی خیابان جامی، خیابان پاستور شرقی، روبه‌روی مجمع تشخیص مصلحت نظام، دفتر آیت‌الله هاشمی شاهرودی.

** آخه اینو ببین ... این بیچاره ها که از آفتابی بودن یا نبودن بیرون هم خبر ندارن اونوقت چه جوری از هوشمندی افراد مطلع شدن؟!

** کسی میدونه من از محیط این تو که من میبینم شما نمیبینی از کجا میتونم کامنتامو ببینم ؟!!!

من خواب دیده ام/ با کارد آشپزخانه/ خواب های مرا تکه تکه می کنی

** انقلاب رفتن رو دوست دارم فقط به خاطراون قسمت آخر پیاده روی ها که ختم میشه به کافه هنر ... همون کافه ایی که با وجود داشتن سر و صدا اوقات خوبی رو برات میسازه و میتونی ساعتی رو بدون هیچ دغدغه ایی بگذرونی ... امروز دنبال کتابی میگشتم که پیدا نکردم ... گرما هم که کلافه کننده است .... منم با وجود این قرصی که می خورم همش احساس میکنم از کف پاها و دستهام آتیش میزنه بیرون در صورتی که سردن ... خلاصه امروز با اینکه کتاب پیدا نکردیم با اینکه اولش گرما خلقمو تنگ کرده بود اما تهش خوش گذشت ...

** خدایا چه ترسناک و چه وحشتناک است این

** اونجا رو خیلی وقت بود دوست نداشتم ... دنبال بهانه میگشتم که پیدا شد ...

** بر من خورده نگیرید هنوز زیاد به اینجا وارد نیستم ...