۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

من خواب دیده ام/ با کارد آشپزخانه/ خواب های مرا تکه تکه می کنی

** انقلاب رفتن رو دوست دارم فقط به خاطراون قسمت آخر پیاده روی ها که ختم میشه به کافه هنر ... همون کافه ایی که با وجود داشتن سر و صدا اوقات خوبی رو برات میسازه و میتونی ساعتی رو بدون هیچ دغدغه ایی بگذرونی ... امروز دنبال کتابی میگشتم که پیدا نکردم ... گرما هم که کلافه کننده است .... منم با وجود این قرصی که می خورم همش احساس میکنم از کف پاها و دستهام آتیش میزنه بیرون در صورتی که سردن ... خلاصه امروز با اینکه کتاب پیدا نکردیم با اینکه اولش گرما خلقمو تنگ کرده بود اما تهش خوش گذشت ...

** خدایا چه ترسناک و چه وحشتناک است این

** اونجا رو خیلی وقت بود دوست نداشتم ... دنبال بهانه میگشتم که پیدا شد ...

** بر من خورده نگیرید هنوز زیاد به اینجا وارد نیستم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر